اربعین 1397 مهمان مجلس عزاداری حسین ابن علی ( ع ) بودم. در کنارم شخصی نشسته بود که من سالها با او زندگی کرده بودم. شخصی که در تمام کتب دوران دبستان حداقل یک شعر از او را باید حفظ میکردم.
با آنکه در کنارم نشسته بود، ولی به حرمت مجلس با او کلامی سخن نگفتم تا آنکه مجلس تمام شد. از فرصت استفاده و شروع به گفتن خاطرات دوران کودکی کردم. از شعرهایش که در جان و دلم نفوذ کرده بود. از طعم شیرین اناری که با شعر او شیرینتر میشد.
استاد مصطفی رحماندوست مردی بسیار دوست داشتنی است. فردی که میتوان با او نشست و بسیار گفت و خسته نشد. وقتی شروع به صحبت کرد، آرام شدم. صدای دلنشینی داشت. شمرده سخن میگفت. گویی یک بار نوشته بود و از روی نوشته میخواند. در کلامش آرامش بود، شور بود، ذوق بود. انگار کودک درون استاد هنوز بزرگ نشده بود. به زبان کودکان ولی با ادبیات بزرگان سخن میگفت. غبار روزگار بر روی چهرهاش نشسته بود؛ ولی جذابیت درونش مرا شیفتهی او کرده بود. از طرف خودم عذرخواهی کردم که اگر شاگرد خوبی برایش نبودم. اگر نتوانستم بفهمم که مصطفی رحماندوست و مصطفی رحماندوستها چه میگفتند. استاد مصطفی نمونه بارز معلم است. معلمی که درس میدهد.، درس عشق. به ما عاشق شدن و عاشق ماندن را یاد میدهد.
گفتم : استاد دلخوش بودیم که بزرگ میشویم و بزرگی میکنیم. گفت : بزرگی به قد و قواره نیست؛ به کلام و معرفت است. گفتم : استاد زیبا سخن میگویید؛ کلامتان آرامش میدهد. گفت : کلام برگرفته از اوست و اوست که آرامش را جاری میکند. گفتم : استاد خواهش و تمنایی دارم. میخواهم وجودم را لبریز از دوران کودکیام کنی. بخوان استادم. بخوان شعری را که با آن زندگی کردم و زندگی میکنم. گفت : چه بخوانم. گفتم :
صد دانه یاقوت دسته به دسته
با نظم و ترتیب یک جا نشسته
هر دانه ایی هست خوش رنگ و رخشان
قلب سفیدی در سینه آن
یاقوتها را پیچیده با هم
در پوششی نرم پروردگارم
هم ترش و شیرین هم آب دار است
سرخ و زیبا نامش انار است
و او خواند ……..
دیگر نفهمیدم چند ساله هستم. باران اشکم تمام خاطراتم را نشانم میداد و من در پیاش دوان دوان.
میرفتم تا خودم را، کودکیام را، خاطراتم و هر آنچه را که داشتم، برگردانم.