یه وقتهایی انسانها به مرحلهایی میرسند که یه جورایی فکرشون هنگ میکنه. کلاً نمیتونن هیچ کاری کنند. نه میتونن درست کار کنند، نه درست رفتار کنند و نه درست فکر کنند. مقطع خیلی جالبی هست. آدم احساس میکنه توی یه چاهی گیر افتاده؛ البته خیلی وقتها چاه نیست، یه باتلاق هست. باتلاق هم خصوصیت خودشو داره. اینکه هر چی بیشتر دست و پا بزنی، بیشتر در اون فرو میری. عمق باتلاق به ازای دست و پا زدنت بیشتر میشه. جالبتر از اون اینه که فکر میکنی با دست و پا زدن میتونی از اونجا نجات پیدا کنی. غافل از اینکه هر چه تندتر دست و پا بزنی بیشتر و بیشتر فرو میری. و اون موقعی که تا گردن رفتی توی باتلاق، تازه میفهمی که چه کاری کردی.
خوب … پس چه کنیم ؟
هیچی. هیچ کار نکنیم. آرام و منطقی به دنبال راهکار باشیم. اگر درون باتلاق افتادیم، نباید دست و پا بزنیم. چون این کار باعث میشه که بیشتر فرو بریم. باید دور و اطرافمون رو نگاه کنیم، بیشتر نگاه کنیم، دقیق تر نگاه کنیم. دنبال چیزی باشیم که بتونه ما رو از اون باتلاق نجات بده.
موقعیت الانی که من دارم دقیقا همینه. تا یکی دو روز پیش داشتم دست و پا میزدم توی این وضعیت. یهویی به خودم گفتم : یک هفته است که داری دست و پا میزنی و فکرت درگیره. چی شد؟ چیکار کردی؟ به کجا رسیدی؟ ولش کن. خودش درست میشه.
این نهیبی که به درون خودم زدم تا حد زیادی منو آروم کرد. انگاه یه پدر، پسرش رو دعوا میکنه که نباید این کارو انجام بدی. درونم آرام شد. البته این آرامش دقیقا مثل همون دعوا، همراه با ترس از نهیب دوباره پدر هست. ضمن اینکه هیچ کاری نکردن دلیل بر عدم برنامهریزی یا بررسی راهکارهای برون رفت از این وضعیت نمیشه. اون مقطعی که من دارم، همچنان پابرجاست؛ منتها اون دعوای پدر، باعث شد که من دیگه دست و پا نزنم و دور و اطرافم رو نگاه کنم تا بتونم از فرصتهایی که نزدیکم هست و میبینم، درست استفاده کنم.
شاید یه جورایی باید روی مدیریت بحران خودم بیشتر کار کنم.
مطلب پیشنهادی :
2 پاسخ
عالییی بود عااالی
متشکرم دوست عزیز
پایدار باشید