پس اگر حق ظاهر باشد، خلق در او مستور است و در‌نتیجه خلق، تمام اسماء حق است. گوش و چشم او و تمام نسبت‌ها و ادراکات او و اگر خلق ظاهر باشد‌ حق در او مستور و باطن است. در نتیجه حق چشم، گوش،دست، پا و یا تمام قوای خلق است.

عارف در طی سلوک خویش به مرحله‌ای می‌رسد که از خودآگاهی بیرون رفته و به خداآگاهی می‌رسد. در آنچه فنا را به هر معنی که بگیریم، باقی بقاءالله خواهند بود. یعنی آن‌چنان وحدتی حاصل می‌شود که صفات خدا از آنِ خلق و بالعکس صفات خلق از آنِ خدا می شود. در اصطلاح قرآن و روایت از این حالت به قرب یاد شده است. عرفان اسلام اوج آن را در قرب نوافل و قرب فرائض می‌داند. عرفان مسیحی نیز اصلاح اتحاد باخدا (Union with GOD ) را در این زمینه به‌کار می‌برد. صرف نظر از تفاوت اصطلاح، به نظر می‌آید که بازگشت هر دو دیدگاه به یک چیز است. به تعبیر یکی از محققان : حدیث قرب نوافل اساس دیدگاه عرفا را در باب فنا و بقا تشکیل می‌دهد. این دو اصطلاح نزدیک‌ترین اصطلاحات به اصطلاح اتحاد در مسیحیت است و حتی از اصطلاح جمع نیز بهتر است.

 

اگر بخواهیم از منظری دیگر به این حدیث نگاه کنیم، متوجه می‌شویم که خدا جانشین قوای ادراکی وتحریکی ونیز اعضا و جوارح انسان می‌شود که با آنها ادراک کرده و یا عمل می نماید. ابن عربی مانند بسیاری دیگر ازعرفا در بحث وحدت وجود و فنای خلق در حق و بقای او با حق به این روایت فراوان استناد کرده و به شرح و بسط آن می‌پردازد و می‌گوید : نزدیک‌ترین قربها که خدا به آن خبر داده این است که خدا با هویت خویش همه‌ی قوا و اعضای عبد می‌شود. نزدیک‌تر از این امکان ندارد؛ زیرا اولاً عین عبد را اثبات کرده چرا که ضمیر ه در سمعه و بصره و لسانه و یده و رجله به عبد برمی‌گردد و ثانیاً این امر را ثابت کرده‌است که این همان عبد سابق نیست؛ چرا که قوای ادراکی و تحریکی را عین هویت خدا دانسته است و عبد هویتی جز این قوا ندارد. زیرا این قوا جزو حدّ ذاتی محسوب می‌شوند. پس صورت و معنی هر دو از آنِ خدای متعال است و او مالک کل است. پس در هستی فقط او سبحانه است. در جایی دیگر اظهار می‌دارد که چنین وحدتی هم از راه کشف برای انسان واضح می‌شود و هم شرع بر آن دلالت دارد. در خبر نبوی الهی وارد شده که خدا اگر بنده‌ای را دوست بدارد،شنوایی و بینایی او می‌شود و سایر قوا و جوارح انسان را نیز ذکر کرده است. انسان غیر از این اموری که ذکر شد و خدا هویت خود را عین آنها قرار داده، چیز دیگری نیست. پس اگر مومن باشی می‌فهمی که به واسطه‌ی چه کسی تو هستی و اگر صاحب شهود صحیح باشی می‌فهمی که چه کسی را مشاهده می‌کنی. در قوه‌ی هیچ انسانی نیست که درباره‌ی خدا چیزی بیش از این بیان بگوید. پس از لفظ کنت معلوم می‌شود که خدا نه‌تنها هویت و صفات خود را عین شنوایی و بینایی و جمیع قوای عبد دانسته است، بلکه از این هم بالاتر رفته و به این قوا اکتفا نفرموده و هویت خود را عین دست وپا و اعضای عبد نیز قرار داده است. از سوی دیگر عبد غیر از این قوا و اعضا چیزی نیست. پس حق، عین‌آن چیزی است که عبد نامیده می‌شود. عبد هویتی به جز خدا ندارد. ظاهرش صورتی خلقی محدود و باطنش هویت حقِ نامحدود است و در واقع هم سامع و هم سمع است و همین طور سایر قوا و ادراکات عبد.

 

این مطلب را به اشتراک بگذارید
Facebook
Twitter

شاید این مطالب هم برای شما جالب باشد:

2 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

مطالب اخیر